جنگ جلال آباد
محمدنبی عظیمی محمدنبی عظیمی

                                                                                                                                    1                                                                                                                                                                             چه کسی نمی ترسد، ازستنگر، از مرگ؟ :

  هرقدر به این ذهن به شدت خسته وبهانه جویم فشار می آورم تا تاریخ  دقیق آن عروسی را به یاد بیاورم، فایده یی ندارد ؛ اما بیخی به خاطر دارم که شبی بود با آسمان لاجوردین و هوای مشک بیز مانند واپسین شبان وروزان ماه ثور:  جشن عروسی یکی از نزدیکترین خویشاوندانم اسـت. نمی توانم بدون رخصت گرفتن ازقوماندان اعلی قوای مسلح کشور دراین محفل شرکت کنم. آخر، وی کوهی از وظایف را درمقابل همه ما قرار داده  و لحظه به لحظه اجرآت ما را کنترول می کند. ازسوی دیگر شام شده است وبه بسته گانم قول داده ام که حتماً درآن محفل شرکت می کنم. اما آخر چطور وچگونه بروم؟ جنگ در جلال آباد جریان دارد و از الف گرفته تا یای رهبری وزارت دفاع شب ها را زنده به صبح می رسانند تا دراکمالات جبهه تأخیری صورت نگیرد. سرانجام با دودلی گوشی تلفون رابرمی دارم و ازرییس جمهور اذن رفتن را برای یکی دو ساعت می خواهم. درآغاز، گزارش کار ها را می دهم و همین که احساس می کنم ، پیشانی اش باز شده است؛ دربارهءضرورت اشتراکم درآن محفل سخن می زنم. اما وی برخلاف انتظارم می خندد وبا شوخی می گوید :" - این قدر که به تو نزدیک هستند، پس کجاست کارت دعوت من ؟" اما من که اورا می شناسم تکان می خورم و احساس می کنم که لطف خوش وی درچنین لحظات حساس به هیچ صورتی نمی تواند تصادفی باشد.

  تازه نکاح ختم شده است. داماد را نقل وشیرینی باران کرده اند. داماد خم می شود تا نخست دست مرا ببوسد ، زیرا پدر وکیلش هستم؛ اما من دستم را پس می کشم ورویش را می بوسم. بعد دست ریش سفیدان حاضر درمحفل را می بوسد و جوانان هم سن وسالش وی را درآغوش می گیرند و می بوسند. درتالار هتل کابل، زنده یاد استاد رحیم بخش فقید سرودجادویی مبـــارک باد را می خواند. خوشی و شادمانی به اوج می رسد ومن نیز بعد از مدت ها فرصتی می یابم تا از گیر ودار جنگ فرار کنم و لحظاتی را با خانواده ودوستان خویش دور از دغدغه و غوغای آن بگذرانم.

 ساعتی نمی گذرد، تازه نان شب را صرف کرده ایم که یاورم نزدیک می شود وآهسته درگوشم می گوید: داکتر صاحب امر کرده است تا هرچه زودتر به وزارت دفاع رفته وبا سترجنرال گرییف ملاقات کنی. این سترجنرال گرییف لوی مستشارارشد نظامی رییس جمهور است؛ همو که خاطراتش را از ماموریتش درافغنستان درکتابی به نام " افغانستان پس از بازگشت سپاهیان شوروی* "  نوشته است.او پیرمردی است  بادانش متوسط، پویا وخرده گیر و خود رای. آسیایی است و به همین سبب احساساتی و خون گرم. تصور می کنم که دریافت هایش از جنگ دراراضی کوهسار و مبارزه با جنگ های چریکی بیشتر شاپلونی وتعلیم نامه یی هستند ونقش واقعیت های زنده گی مردم و سرزمین افغانستان درآن دریافت ها اندک است. اگرچه اورا بارها در جلسات قوماندانی اعلی و جلسات وزارت دفاع می بینم ؛ اما هرگز نمی توانم قبول کنم که روزی زبان همدیگر را بفهمیم وبا هم کنار بیاییم. البته هرگز نمی توانم بگویم که وی درمسلک خود وارد نیست ولی گهگاهی که می بینم به عوض درک دشواری های موجود و درنظر گرفتن برخی ازناتوانی ها ونارسایی های " ما " فلسفه بافی می کند، دل من نیز مانند دل سپهری همچون ابر بهار می گیرد وخون می شود وبا خود می گویم کاش وی استاد فلسفه می بود دریکی ازدانشگاه های نظامی کشورهای آسیای میانه تا مشاور نظامی رییس جمهور دریک جنگ اعلام ناشده؛ اما تمام عیار.

    گرییف دردفتر وزیر دفاع دگرجنرال شهنواز تنی است. به هردلیلی که است، وزیر هم چندان دل خوشی ازوی ندارد. شاید دخالت های گاه وبیگاه وی را درکارهای وزارت نمی پسندد. گرییف پس از روده درازی فراوان درباره وضع دشوار جبهه شرق، می گوید : من ورییس جمهور به این نتیجه رسیده ایم که سترجنرال آصف دلاور را برای چند روز به کابل بخواهیم وبه عوضش شما باید بلافاصله  به صوب جلال آباد پرواز کرده و رهبری جبهه را به دوش بگیرید.تازه پی می برم که آن همه لطف رییس جمهور نسبت با این تنابنده از چه روی بوده است.  به ساعتم نگاه می کنم، یازده شب است. وزیر با نگاهی آگنده از تعجب  وتحقیر به سوی گرییف می نگرد، سری تکان می دهد و خطاب به من می گوید ، ضرور نیست که همین حالا پرواز کنید. اول صبح نیز وقت مناسبی است.

  سحرگاهان است. چند دقیقه یی نمی گذرد که هلیکوپتر های ما پرواز کرده اند.معلوم نیست، شادروان صابر " امیر** " را که پیلوت هلیکوپتر محاربوی وافسر بی ترسی است ، چه کسی ازرفتن من به جبهه ننگرهار خبر کرده است؛ زیرا درپهلوی هلیکوپترش به حالت تیارسی ایستاده است و با اصراراز قوماندانش خواسته است تا اجازه دهد با من پرواز کند. از فرازماهیپر می گذریم. لحظاتی به آن پایین به شاهراه کابل جلال آباد که در زیر پای ما گسترده  است، می نگرم وبعد به سوی آسمان لاجوردین. با خود می گویم آسمان مانند همیشه زیباست وزمین زیبا ترازآن می توانست باشد؛ اگر جنگی نمی بود.  لحظاتی نمی گذرد که بر فراز تنگی ابریشم می رسیم. جایی که به وسیلهء موشک های زمین به هوا وحتا موشک های آر.جی پی - 7 تا همین اکنون چندین بال هلیکوپتر را هدف قرا داده اند که یکی دوتا چرخبال بلافاصله دربین زمین وهوا منفجر شده وآتش گرفته است. به همین سبب اکنون تمام کسانی که به نحوی با جنگ درگیرودار هستند ، می دانند که گذشتن از این تنگی ، چه از راه زمین وچه از راه هوا بسته گی به اجل دارد. بسته گی  دارد به شانس و طالع . به همراهانم نگاه می کنم : بادی گارد من ترسیده ؛ اما یاور وانمود می کند که نترسیده است .حس می کنم که او نیز مانند من منتظر شنیدن صدای همان انفجاری است که قرار است همه مارا بکشد. آخرسخت نیست که ببینی ستنگر-این مرگ مجسم- به سویت شلیک  می شود وکاری نمی توانی انجام دهی. ناگزیریی دست زیرالاشه نشستن هم چه مصیبت دردناکی است. خطر اصابت ، آتش گرفتن فوری ورفتن به دیار عدم ، ذهنم را به خود مصروف داشته است. درچنین مواقعی انسان چه بخواهد چه نخواهد سخت حساس  می شود. تمام هوش وحواسش متوجه همان لحظه است : لحظهء اصابت موشک. هرتکان، هرصدای کوچک ، هرهمهمه اهمیت پیدا می کند. تحت چنین فشاری ذهن آدمی با هشیاری واکنش نشان می دهد. ادراکاتش فعالتر می گردند و محسوساتش برجسته تر.  بار دیگر به سوی سرباز محافظم می نگرم، رنگش سپید شده است، منتظر شنیدن همان صداست : صدای انفجاری که قرار است وی را بکشد. درحالی که پیش از این لحظه به نظرم رسیده بود که او سرباز شجاعی است. سعی می کند به روی خود نیاورد؛ اما دراین کارمؤفقیتی نصیبش نمی شود. شاید اگر درزمین می بود، شجاعتش را به نمایش می گذاشت؛ اما حالا احمقانه است اگربرایش بگویم که نباید بترسد. مگر ترسیدن در دست خودش است؟ ناگهان از خود می پرسم، خودت چی ؟ مگرتو نمی ترسی ؟ -  صادقانه اگر بگویم : چرا نی.می ترسم، درست مثل هرانسان عادی دیگر.  درست به همان بزدلی وترسویی یک کودک و یک جوان خام . فقط در ارتش رسم است که وانمود کنی نمی ترسی. از سوی دیگر سال ها می شود که با ترس وتنها ترس پرورده شده ایم. با ترس از خانه برون می شویم وهمراه با ترس به خانه باز می گردیم. مرگ بی خبر، مرگ مفاجات در هرنقطه کمین کرده  وترس از مرگ در سلول سلول وجود مان خانه کرده است. اما فرزندان ترس، همین ترسی که در ظلمات درون ما خانه کرده اند چه می تواند باشند به جز سترس ها و روان پریشی های گونه گون و گه وبیگاه . سخنان دیروز دوست عزیزم عبدالحق علومی که از قندهار بازگشته بود، یادم می آید : " .. می دانی عظیمی ! وقتی آدم دراین طیاره های شما پرواز می کند،ازترس پــِت می کشد! " وبعد به یاد زنده زنده سوختن رفقایی مانند جنرال عبدالرحمان رییس مالی وزارت دفاع، احد رزمنده معاون ریاست محاکمات ، رییس ارکان قوای هوایی ومدافعه هوایی ودیگر رفقای عزیزی می افتم که ازاثر فبراصابت موشک های ستنگر به طیاره های حامل شان، زنده زنده سوختند وبه جاودانه گی پیوستند.

   رشتهء افکارم را گفتگویی که صابر با پیلوت هلیکوپتر تعقیبی( جوره ) اش می کند ، ازهم می گسلد : "  بلی  دیدمش.، دَور      می زنم ! " ناگهان هلیکوپتر چنان چرخ می خورد که تصور می کنم به کدام جسم سختی اصابت کرده ودرحالت سقوط است. بعد اوج می گیرد و درست به سوی یکی از صخره های تنگی ابریشم، یورش می برد. دو تا موشک را به سوی هدفی که من      نمی دانم چیست ودرکجاست فیر می کند. چرخبال ما تکان می خورد، به پایین نگاه می کنم ، زیر پایم آتش گرفته است. صدای انفجار را می شنوم، وموج نیرومند آن را حس می کنم. صدای پیلوت عقبی را از شلیمافون می شنوم : بیشک ! بیشک ! قوماندان صاحب ، هدف نابود شد.                                                                                                                 

از تنگی ابریشم گذشته ایم. چرخبال های ما ارتفاع باخته اند. به چهرهء  صابر نگاه می کنم. تبسمی حاکی از رضاییت خاطر در سیمایش موج می زند. می پرسم : ستنگر بود؟ می گوید، - نی. حالا به وسیله  راکت آر. پی جی -7 هم درارتفاعات کمین کرده و هلیکوپتر هارا هدف قرار می دهند. می گوید،برای فیر ستنگر ضرور نیست تا از قله های کوه ها بالا بروند. ستنگر هرطیاره یی را تا ارتفاع  دوازده هزارفُـت هدف قرار داده می تواند.  می گوید طیاره رفیق مصطفای قهرمان را درست هنگامی که از این دشت عبور کرده و به میدان هوایی نزدیک شده بود، هدف قرار دادند؛ اما درحالی که طیاره آتش گرفته بود، وی توانست بم های خودرا بالای پاکستانی ها رها کرده و کته پورت (پرش به وسیله چوکی وچتر نجات )  نماید که خوشبختانه به وسیله قطعات زمینی نجات یافت. بعد وی  با تأثر فراوان درباره سه تن ازهمرزمانش که در نزیکی های میدان هوایی جلال آباد درنخستین روزهایی که امریکایی ها ستنگر را به مجاهدین تحفه داده بودند، صحبت می کند.

 صابر به سخنانش ادامه می دهد و من گزارشی را به خاطر می آورم که درآن از کاربرد نخستین ستنگر درفروردگاه جلال آباد حکایت شده بود :

 سی وپنج تا چهل مجاهد به تاریخ 25 سپتامبر 1986 بااستفاده از عوارض اراضی – تپه های خُرد مجاور میدان هوایی – خود هارا به یکنیم کیلومتری شمال شرق میدان هوایی جلال آباد می رسانند.نیم روز است وآنان سه ساعت دراین محل می گذرانند. قوماندان غفار همراه با قوماندان درویش برای شلیک کردن نخستین فیرهای موشک ستنگر بر گزیده شده اند. این هردو مهارت لازم دراین گونه عملیات ها دارند. پس از سه ساعت انتظار سه بال هلیکوپتر نوع می-24 درآسمان شهر پدیدار می گردند. هلیکوپترها هنوز فاقد فشنگ های حرارتی- انحراف دهندهء موشک های زمین به هوا – هستند. چرخبال ها برای فرود آمدن به میدان ارتفاع کم می کنند. 1500 متر ، 1000مترواینک 600 متر. غفار قومانده می دهد: الله اکبر! برادر ها اور! از جملهء سه راکت، دو راکت با تولید یک صدای مهیب قلب هدف را منفجر می سازد. دو فروند هلیکوپتر مانند کلوله سنگ به زمین سقوط می کنند و بلافاصله حریق می شوند. بعد دو راکت دیگر فیر می شود ، جمعاً 5 فیرستنگر برای نخستین بار درشهر جلال آباد فیر وآزمایش می شوند و سه هلیکوپتر همراه با پیلوتان ، سرنشینان و محتویات شان آتش می گیرند.

 هنوز ذهنم مصروف بازخوانی کارنامه های دهشتناک این سلاح مرگ آفرین درکشور ماست که متوجه می شوم، چرخبال ما ارتفاع می بازد. به زمین می نگرم. درست دربالای شهر رسیده ایم. خدایا ! آیا این همان شهر پر ازجمعیت و غلغلهء دیروز است؟ آیا این پل شکسته ومتروک همان پل معروف بهسود است ؟ همان محلی که تفرجگاه جوانان ونو جوانان بود ؟ و چه نبود که درآن جا پیدا نمی شد: از شیر مرغ گرفته تا جان آدم ؟ دوَر که می زنیم متوجه می شوم که دکان ها نیزبسته اندو دربازار شهر کسی دیده نمی شود. فقط درخیابان ها تک تک موتر ها دررفت وآمد اند. نکند به شهر ارواح آمده باشیم ؟ با خود می گویم شاید این به خاطر آن است که هنوز اول صبح است؛ ولی بی شکیب می شوم و از صابر درباره سیمای غمزده وساکت شهر می پرسم. می گوید، مردم حالا می دانند که با ظاهر شدن یک هواپیما یا چرخبال درفضای شهر چه قیامتی برپا می شود! آن ها می دانند که درچنین حالاتی  صد ها مین هاوان وراکت بالای شهر ومیدان هوایی می بارد. به همین سبب با شنیدن آواز طیاره کسی جرأت نمی کند تا به بیرون از خانه قدم بگذارد، به خصوص صبح های زود که اکمالات صورت می گیرد وشامگاهان که تخلیهءشهدا و زخمی های جبهه انجام می پذیرد.                                                                                                             

   سرانجام به میدان هوایی می رسیم. به اطراف هلیکوپتر می نگرم: دربرهوتی مگر فرود آمده ایم ؟ این جا که هیچ جنبنده یی به چشم نمی خورد. تعمیر فرودگاه مانند مجسمهء ابوالهول ساکت وصامت ایستاده است .انگار خوش آمد می گوید به تازه واردین. دیگر نه انسی ونه جنی . کجاست آن تشریفات معمول؟ خدایا پس این همه افسر وسرباز به کدام گوری رفته وخفته اند؟ چه کسی مرا به نزد فرمانده عمومی جبهه خواهد برد ؟ هنوز که کسی نیست. هیچ کسی نیست. حتا پشه یی هم پر نمی زند. یاورم درحالی که به شدت عصبانی است، ناگهان می گوید :" یک زرهپوش به طرف ما می آید."   هنوز از چرخبال پایین نشده ایم که زرهپوش خود رابه نزدیک زینه ء هلیکوپتر می رساند. افسری ازآن پایین شده  وپس ازرسم تعظیم نظامی، خویشــتن را معرفی می کند. دروازه زرهپوش را می گشاید ومی گوید بفرمایید .به صورتش نگاه می کنم و"سایه های هول" را به خوبی درخطوط چهره اش   می خوانم. می گویم – کجا می رویم ؟ می گوید:به محل قومانده. می پرسم : قوماندان عمومی جبهه درکجاست ؟ با انگشت    اشاره اش تعمیر ترمینل میدان را نشان می دهد وبا صدای لرزان می گوید : راکت آمد و با شتاپ " پروت " می کند. متوجه    می شوم که این راکت نیست. ماین هاوان است که به فاصلهء سی متری هلیکوپتر ما اصابت کرده است. پس معلوم است که دشمن از خط پیشترین مدافعه چندان دورنیست وبه فاصله دو الی سه کیلومتری این جا موقعیت دارد. نمی خواهم پنهان کنم که درموقعیتی بدی قرار گرفته ام ، در دوراهی ترس وتردید : اگر این فاصلهء پنجاه متری را با زرهپوش بروم ، چگونه خواهم توانست به افسران و سربازان این جبهه از شجاعت وایستاده گی در برابر دشمن سخن بگویم واگر پیاده بروم ، آیا زنده به نزد کسانی که در مدخل ترمینل جمع شده اند، خواهم رسید؟ ماین های راکت ها یکی پی دیگری این جا وآن جا در چند قدمی ما منفجر می شوند. صابر چند لحظه پیش به سوی عقب جبهه پرواز کرده تا زخمی ها را بردارد وبه کابل برود. به قوماندان زرهپوش  می گویم شما هم بروید. نمی رود. با خشم فریاد می زنم : امر را تکرار کن.  تکرار می کند :می روم صاحب ! ومی رود . مور مور ترس را در بدنم حس می کنم .  قدم برمی دارم : یک، دو، سه .. هنوز از مرگ خبری نیست. ماین ها می آیند ومنفجر می شوند. چهار تن هستیم : من، یاورم ودو تن سربازان محافظ! ... این سی وپنجمین قدم است واین هم سی وششمین ماین که یاورم حساب کرده است. قدم ها وماین ها و لجظه ها چه مهم شده اند. هنوز نفس می کشم. نمی دانم چرا به یاد همان گفتهء معروف سعدی شیراز می افتم ؟ : هرنفسی که فرو می رود، ممد حیات است وچون بر می آید مفرح ذات. چند قدم دیگر برمی داریم. چند ماین دیگر اما دورتر ازما اصابت می کنند. دیگر در آستانه ء دروازه ورودی ترمینل رسیده ایم . درست دربرابر صف طویلی از افسران که ساکت وصامت فقط دست ها را به علامت سلام بلند کرده وخیره خیره به من نگاه می کنند. /

ادامه دارد

 رویکرد : زنده یاد محمد صابر امیر یکی از پیلوتان ورزیده وشجاع قوای هوایی ومدافعه هوایی اردوی جمهوری افغانستان بود که وظایف گوناگون محاربوی را در شرایط دشوار جنگ چه درشب وچه درروز انجام می داد. او عضو حزب د. خ.ا . بود. تحصیلاتش را بعد از ختم پوهنزی هوایی در اوکراین ( شهر کیف ) به اتمام رسانیده بود. طیاره وی بارها مورد فیر راکت های بلوپایپ وستنگر قرار گرفته بود اما وی همیشه با مهارتی که داشت ومانور هایی که درچنین مواقع انجام می داد ، وظیفه اش را به درستی انجام داده وصحیح وسالم به زمین می نشست. زنده یاد صابر دردوران حکومت حامد کرزی به حیث اتاشه نظامی در سفارت افغانستان دراوکراین تعیین و مشغول انجام وظایفش بود که مرگ دروازهء خانه این جوان دلیر ووطنپرست را نیز دق الباب نمود ووی را به کام تشنهء خود فرو برد. روحش شاد باد ویادش گرامی !

 

                                                        

 2 

داستان ستنگر :


December 25th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل تاریخی